بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
...
تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام
تنها تو می خواهی مرا با این همه رسوایی ام
...
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
...
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم دلآزارم تو باشی
جهان را یک جوی ارزش نباشد
اگر یارم اگر یارم تو باشی
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
...
عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا
لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا
...
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
...
هرچه کردم که شوم با تو هم آغوش، نشد
یا کنم قصه عشق تو فراموش نشد
...
ایکاش که من خطا نمی کردم
دل را به تو آشنا نمی کردم
یا از تو به قهر می کشیدم پا
یا هستی خود تبا نمی کردم
ناشناس - دکلمه
دانلود دکلمه + متن آهنگ در ادامه مطلب ...
ابوالفضل: بهترین دکلمه ای که گوش دادم، عجب صدایی،عجب آهنگ سوزناکی :( و عجب اشعاری.
(رهی معیری،وفای شمع)
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
.
.
(رهی معیری،پاس دوستی)
بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی
دشمنیها کرد با من در لباس دوستی
کوه پا بر جا گمان میکردمش دردا که بود
از حبابی سست بنیانتر اساس دوستی
بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را
جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی
جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند
کور بادا دیدهٔ حق ناشناس دوستی
دشمن خویشی رهی کز دوستداران دوروی
دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی
.تنها تویی تنها تویی در خلوت تنهایی ام
تنها تو می خواهی مرا با این همه رسوایی ام
ای یار بی همتای من سرمایه سودای من
گر بی تو مانم وای من، وای از دل سودایی ام
.
.
دانی که دلدارم تویی، دانم خریدارم تویی
یارم تویی، یارم تویی، شادی از این شیداییم
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
.
.
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
.
.
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق من نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست
.
.
(امام خمینی، بار امانت)
غمی خواهم که غمخوارم تو باشی
دلی خواهم دلآزارم تو باشی
جهان را یک جوی ارزش نباشد
اگر یارم اگر یارم تو باشی
ببوسم چوبۀ دارم بشادی
اگر یار پَرستارم تو باشی
رسَد جانم بفوق قاب قوسین
که خورشید شب تارم تو باشی
کِشم بار اَمانت با دلی زار
گر امانتدار اَسرارم تو باشی
.
.
(شهریار، حالا چرا)
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
.
.
(علی عطهری کرمانی)
عاشقم ، سوخته ام ، وابگذارید مرا
لحظه ای با دل شیدا بگذارید مرا
من در افتاده ام از پا ، دگر ای همسفران
ببُرید از من و تنها بگذارید مرا
سرنوشت من و دل بی سر و سامانی بود
به قضا و قدَر اینجا بگذارید مرا
عاقلان ، راه سلامت به شما ارزانی
من که مجنونم و رسوا ، بگذارید مرا
خسته و کوفته از شور و شر زندگیم
یک دم آسوده ز غوغا بگذارید مرا
تلخ کامم که به غمخواری من بنشینید
شاد از آنم که به غمها بگذارید مرا
دل دیوانۀ عاشق ، نشود پند پذیر
بهتر آنست به خود وا بگذارید مرا
خودپرستی زشما دوست پرستی ازمن
غم جان است شما راغم جانانه مرا
کاش در آتش حسرت بسوزند مرا
کاش در آتش حسرت بسوزند مرا
کاش در آتش حسرت بگدازن مرا
کاش در آتش حسرت بگدازت چو شمع
آنکه در آتش غم بسوزاند چو پروانه مرا
یاد از ان شب که به دیوانگیم قهقهه زد
ریخت این سلسله زلف چو بر شانه مرا
گر نگشتی به مراد دلم ای چرخ مگرد
بی نیاز از تو کند گردش پیمانه مرا
عاقلان عیب من ازباده پرستی نکنید
عالمی هست دراین گوشه میخانه مرا
هستم ای رهرو هشیار خدا را مددی
یا به میخانه رسان یا به درخانه مرا
.
.
(مهدی اخوان ثالث، صدایم در نمی آید)
تو را با غیر می بینم،صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
نشستم،باده خوردم،خون گریستم،کنجی افتادم
تحمل می رود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها،بی قراری ها ؟
تو مه ، بی مهری و حرف من از باور نمی آید
توانم گفت مستم می کنی با یک نگه ، امادریافت: picofile
ممنون بابت این همه زحمت .........تشکر کمترین چیزی که میشه به شما داد و بیان کرد
عالی بود
ممنونم از زحمات شماا
با سلام
از زحمات شما بسیار ممنونم .
موفق و پیروز باشید .
ممنون
سلام دوست خوبم
.
بسیار عالی ..
.
موفق باشی
ممنون